۱۳۹۶ دی ۲, شنبه

هی فرو می‌ریزم و هی فرو می‌ریزم

داشت حرف می‌زد، گوش گرفته بودم و واژه به واژه ، پله‌ها را بالا می‌رفتم
یکهو پای ذهنم از روی یک واژه لغزید
رها شد
و کله‌ی سرب شده‌ام "پِلِق، پِلِق، پِلِق" افتاد
بند نمی‌شد

خواستم صدایش بزنم، به اعتراض بگویم: "یعنی چه که درمان ندارد؟"
اما تصویرش گیر کرد
خودش هم گیر کرد
من هم گیر کردم
انگار ساختمانی در حال فرو ریختن باشد و در راه پله گیر کرده باشی

مثل ساختمانی فرو ریختم
که یک روز ایوانش را پر از گلدان کرده بودیم
توی پله‌ها هم گلدان چیده بودیم
و حیاطش حیات داشت

سگ‌ها دور و بر آوارم عوعو کردند
و دم تکان دادند

اما دست‌هایم هی آب رفتند
زبانم سرب شد، سنگین، لخت
چشم‌هایم چشمه

سر مجسمه‌های بی سر قدیسان لا‌به‌لای آوار افتاده بود
سرها پوزخند می‌زدند
سگ‌ها هی بو کشیدند
عوعو کردند
قدیسان آنقدر بوی تعفن دادند که سگ‌ها دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند
من ماندم، با دست‌های کوتاه
و زبان سربی و
چشم‌های چشمه


۱۳۹۶ آذر ۲۸, سه‌شنبه

آنگاه که هدف یار باشد

چاچا می‌گفت فکر عاقلانه‌ای نیست که این وقت روز سوار متروبوس بشوم. چند ساعت قبلش داشتم برایش می‌گفتم که فوبیای شلوغی دارم و توی مترو تا به حال دو بار مثل خر عر زده ام. نظرش این بود که بگذارم رفیق جانم خودش از فرودگاه تا خانه بیاید، یا حداقل بروم اول خط اتوبوس سوار بشوم که بشود نشست. ایده‌ی اولش که کاملاً خارج از منو بود. ایده‌ی دومش هم طول داشت، نمیخواستم دیر برسم. همین‌جوری فکری، یک جایی وسط خیابان خیلی یکهو از چاچا خداحافظی کردم و رفتم که ایستگاه متروبوس را پیدا کنم. خیلی شلوغ بود، خیلی. دو تا ایستگاه بعد با بدبختی پیاده شدم که نفس بکشم و اگر شد سوار یک متروبوس خلوت تر بشوم. اما دریغا که هرکدام که می‌آمدند از قبلی متراکم تر بودند. یکیشان را پریدم بالا. با حایل یک شیشه‌ی نشکن کنار راننده ایستاده بودم و صورتم به همان شیشه چسبیده بود و فکر میکنم مردی روی پایم ایستاده بود. خوشبختانه راننده داشت با دوست دخترش تلفنی صحبت می‌کرد و حواسش به سمت راستش و آن صحنه‌ی مضحک نبود. خلاصه که آن متروبوس لعنتی "ای یازده" تخمی تنگ و شلوغ داشت من را به یار می‌رساند. آنجا بود که هدف وسیله را توجیه کرد، و باقی قضایا را باید شاشید توش.


۱۳۹۶ مهر ۲۲, شنبه

به انگلیسی پایان

روی تی‌شرت سیاهش به انگلیسی نوشته شده بود: "پایان"؛ توی چهره اش، چشم و ابروی خیلی سیاهش و نگاه رو به زمینش هم همین را نوشته بود، دقت که می‌کردی.
چرخ خیاطی کوچک دستی می‌فروخت و اگر کسی کاربردش را می‌پرسید فوری کیسه اش را باز می‌کرد و یک سوزن نخ کن از توی پلاستیک در می‌آورد و دستگاه کوچک را راه می‌انداخت و با آن تکه پاچه‌ی شلوار جینی که در دستش بود را می‌دوخت. آن را صد بار دوخته بود؛ خط های صاف کنار هم با نخ های رنگی.
نگاهم توی سوزن چرخش گیر کرد و رفتم فرو در یک روز نارنجی که به صدای زنگ تلفن مکرر عزیز، از خواب ۲۰ ساعته‌ام بیدار شده بودم و با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفته بودم "الو".
عزیز گفته بود: ننه مگه نگفتی برسی تهران میای اینجا؟ ناهار درست کردم پاشو بیا.
گفته بودم: عزیز خوابم.
گفته بود "ناهار درست کردم" و تق گوشی را گذاشته بود.
ساعت ۵ عصر رسیده بودم و دیده بودم که او سفره را پهن کرده، غذا را هم که دو مدل پلوی رنگی- یکی سبز و یکی نارنجی- بود فوری گرم کرد. از هردو خورده بودم و بعد هم بشقابم را شسته بودم و از در و همسایه پرسیده بودم و حرف‌هایم که ته کشیده بود گیر داده بودم به چرخ خیاطی سیاه قدیمی سینگر گوشه‌ی اتاق که با آن برایم یک چیزی بدوزد. عزیز گفته بود پارچه ندارد و یک روز برایش پارچه ببرم تا هرچه می‌خواهم برایم بدوزد.
گفته بودم: همین الآن میخواهم، از همان پارچه‌های نارنجی روبالشی که اضافه آمده بود. اصرار کرده بودم: یک چیز کوچک، یک کیسه‌ی تنقلات که درش بند داشته باشد و سفت بشود.
عزیز قهقه خندیده بود و گفته بود: وا! و دست به کار شده بود.
حین کار برایم تعریف کرده بود که: این چرخ خیاطی شصت و دو سالش است و آن را از روز تولد عمو خریده و بعد از آنکه فهمیده شوهرش عباس آقا یک زن دیگر گرفته، افتاده به صرافت که خرج زندگی‌اش را خودش در بیاورد و دیگر از آقا خرجی نگیرد. و چه چیزها که با همین چرخ ندوخته است. لباس عروس و نامزدی و پیرهن گلدار و چادر و سیسمونی برای بچه‌ها و نوه‌ها و خلاصه همه چیز.
وقتی کیسه را دوخته بود و از تویش بند رد کرده بود، یک تکه‌ پارچه‌ی کوچکتر برداشته بودم و گفته بودم: این را هم برایم کیسه کن، برای کشمش میخواهم.
و عزیز آن کار را هم کرده بود و من هی تماشا کرده بودم و گوش داده بودم به تعریف‌های عزیز.
تا کیسه ی دوم هم حاضر شده بود گفته بودم برایم یک تِل هم بدوز. و بهش توضیح داده بودم که تویش کش پهن بیندازد که به سرم سفت بایستد. عزیز گفته بود: "ننه تو که مو نداری تل بزنی"
گفته بودم : "بدوز دیگر، اه"
و او دوخته بود دیگر. و من تل را به سر کم مویم زده بودم و دور اتاقش رژه رفته بودم و خودم را در آینه نگاه کرده بودم که چقدر تل به صورتم می‌آید. دیر وقت شده بود و خواسته بودم بروم خانه، عزیز کیسه‌ی کوچکتر را از فریزر برایم پر از کشمش کرده بود و داده بود دستم و گفته بود این تی‌شرت‌ها چی است که می‌پوشم؟ دفعه‌ی دیگر پارچه ببرم برایم پیرهن بدوزد. بعد دست زده بود به تی‌شرتم و پرسیده بود: "اینجا چی نوشته؟" و من گفته بودم: به انگلیسی نوشته: پایان. 

حلقه‌ی گمشده‌ی داروین

من فقط دلم تنگ شده برای آن حرافی که پیدا کرده بودم، و به کمکش داشتم از چاه کم حرفی در می‌آمدم. لکن دستاویزم رها شد و دوباره سقوط کردم.

همه‌اش من میخواهم با خودم بگویم فاصله‌ی فیزیکی اهمیت چندانی ندارد. در صورتی که یکی از تاثیرات اهم آن اینست که آدم از یک سری لحظات واقعی زندگی در می‌ماند و مثل حلقه‌ی گمشده‌ی داروین خیلی خیالی آن را در ذهن بازسازی می‌کند. اینطوری دفعه‌ی بعدی که آن آدم دور شده را می‌بیند خیلی هم غریبگی نمی‌کند؛ ولی خب حقیقت آن است که مقدار زیادی از واقعیت را از دست داده است. و همین از دست دادن چیزیست که من از آن به دلتنگی نام می‌برم. دلتنگی برای کسی که دیارش از اول هم اینجا نبود، هرچند که من دوست داشتم باشد، هرچند که او همه جایی بود. نه به امید تن آسایی با او، که با امید شنیدنش و نفوذ صدای نه چندان گیرا ولی آرامش در گوشم، به خیالش می‌پردازم. آنچنان که طنین لطیف و شمرده ی واژه ها را از دهان کجش قطارچین می‌کرد، کلمه‌ها دو دو چی چی می‌رفتند یک جای مناسبی توی گوش من پیدا می‌کردند و می‌نشستند و هوا سبک می‌شد و گل از گل آدم می‌شکفت. می‌گفت خودش است وقتی با من حرف می‌زند و چقدر من این حرف را می‌فهمیدم.
الغرض، حلقه‌ی گمشده را بدست گرفته‌ام و به زودی می‌روم پی همان حراف. مگر زندگی چقدر طولانی است که نروم؟

۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

ربع قرنی از تو گذشت

من که همه‌اش یا دارم کله می‌سایم به آینه‌ی آسانسور
یا کولی وار می‌رقصم با چشمان بسته
و در پشت پلکهایم تویی، با همه‌ی زخم‌هایت، که انگار هیچ‌وقت خوب نمی‌شوند
یا سر کوه بلندم، از آن بالا فریااااد میزنم، با صدای پچ‌پچ یواش : "کجایی پس؟"
جاده ها خلوت شده‌اند از اینجا
ولی تا من برسم پایین دوباره شلوغند
هرچه می‌آیم به تو نمی‌رسم
نکند باید راه بیفتم؟
ای بابا! سخت شد که!
هر کس یک طرف را نشان می‌دهد که "برو"
می‌گویم تهش یعنی رفتن جزء لاینفک است؟
نمی‌شد هیچ کس راه نیفتد نرود؟
وسط فریاد یادم می‌افتد که یادم رفته کرکر خندیدن چه شکلی بود
ای بابا! چرا این آدم‌ها همه‌شان شبیه تو می‌شوند؟
ای بابا! چرا از نزدیک همه‌شان شبیه هم‌اند به جز شبیه تو؟
به گوششان یک شماره پانچ شده
از وسط میدان برایم داااد بزن
زبان نداری؟
زبانت را کی بافته؟
سوت بزن، ویولن بزن
دستت را کی کوتاه کرده؟
هااا! کلام را دیدم از دهان شیرینت رنگی رنگی درآمد
پس چرا خودت سیاهی؟
نکند تو همان کلاغ زاغی هستی که دهان باز می‌کنی سبزقباها از توی دلت می‌پرند بیرون؟
کی چنگت گرفته؟
چرا خون افتادی؟
کلاغ مفرغی سیاه نبودی مگر؟ که دهان باز می‌کردی سبزقباها می‌پریدند بیرون؟
مفرغ که خون نمی‌افتد بابا، تو هم مسخره کرده ای ما را
نکند یکی از قصد تو را عوض کرده که من را اذیت کند؟
من دیدمت وسط میدان نشسته بودی زمین با مرصاد
می‌خواستم فریاد کنم "آناییتاااااا..."
کلمات ولی مثل سرب، پِلِق، افتادند روی پایم
و بعد قل خوردند رفتند پایین
به صدای ملخی می‌مانست که دور می‌شود
یادت می‌آید آن موقع که گفتی دور شدیم اما نزدیک‌تریم؟
من نفهمیدم که دروغ گفتی
چون از قصد نگفتی
اما اگر توی میدان بودم، دهانم نزدیک دهانت بود، شروع می‌کردم به حرف زدن
و تو، مثل بچه‌های دو ساله، با همه‌ی دهان، مرا می‌بوسیدی
دیگر نمی‌خواست دنبال سبزقباها بدوم، مستقیم می‌خوردمشان
و کرکر خندیدن یادم می‌افتاد
هاهاهاها... زبان لوسی...
آن وقت دیگر آدم‌هایی را که سر چیز‌های مسخره فریاد می‌زدند، نمی‌شنیدیم
حرف دعواهای کهنه، ابوطیاره‌های قراضه و جهاز برون و کنترل تلویزیون و شماها منو درک نمی‌کنید و ....
گرچه هنوز آدم‌ها داشتند آتش می‌گرفتند و زخم ‌می‌شدند و منفجر می‌شدند
و نمی‌شد کتمان کرد لاخه لاخه آدم‌هایی را که به در و دیوارِ زمین چسبیده بودند
دیگر وقت نمی‌شد کسی بگوید: "شماها من را درک نمی‌کنید"
چون درک نمی‌کنیم که درک نمی‌کنیم. به درک که درک نمی‌کنیم
مگر آدم ها را نمی‌بینی که دست‌هایشان هر روز آب می‌رود؟
مگر عقربه ها را نمی‌بینی؟ چنان تند میروند که انگار جنگ است
که یک ربع می‌گذرد معلوم نیست ربع ساعت است یا ربع قرن
بس که نمی‌شود دنبالشان کرد

سوتی، جیغی، چیزی بزن!
کلام که هیچ، کله‌ام هم سربی شده
دارد می‌زند به قلبم
دست و پاهایم هم آب رفته و کوتاه شده
کم مانده سرب خالی بشوم، قل بخورم بروم پایین


۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

انا الحق

فرشته ها يك مرد قد بلندند كه يك كمى قوز دارند و يك سوراخ روى چانه دارند و تو را وقتى جلويشان نشسته اى از بالاى عينك نگاه مى كنند؛ آن هم فقط چند صدم ثانيه. فرشته ها خيلى كم نگاه مى كنند. هميشه مجبورى با نگاه چشمهايشان را در بياورى تا سرِ بزنگاهِ گذرِ نگاهشان از روى چشم هايت، ماشه را بكشى. فرشته ها هيچ موقع دعوا نمى كنند. هيچ موقع قهر هم نمى كنند. توى ديكشنرى فرشته ها، بوس و بغل و كادل هم وجود ندارد. برايشان جان هم بدهى به روى خودشان نمى آورند. با تو ٩ ساعت از آن سر شهر تا اين سر، همه ى خيابان ها را پياده مى روند. با تو، توى تاريكى، دنبال دستبند نخى گمشده ات مى گردند. آخر شب ها با تو توى پارك ورزش مى كنند، حتى اگر از صبح زود تا بوق سگ مشغول كار بوده باشند. تو را مى برند توالت مردانه و توى فروشگاه ها همراهت دنبال لباس مردانه مى گردند، حتى اگر مطمئن باشند كه زنى. فرشته ها به آوازت گوش مى دهند. گاهى بى هوا به خواندن دعوتت مى كنند. به جوك هايت مى خندند. سرما و گرماى تهران را با تو پياده گز مى كنند. ته مانده ى بليط شهربازى شان را با تو نصف مى كنند. وسط هيجانى ترين كار دنيا يكهو به تو توجه مى كنند. يك دنيا هم كه با آن ها فاصله داشته باشى، به مصيبت كه بخورى پيدايشان ميكنى. خنده و حرص توى دلت و گندكارى هايت را فقط مى توانى به فرشته ها بگويى و مطمئن باشى قضاوتت نمى كنند. حواسشان به همه چيز هست؛ به حال و احوال و سر و وضع و غم و شادى و همه چيزهايى كه شايد خودت حواست نيست. با فرشته ها كه بگردى حس مى كنى خدايى. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۹, شنبه

بازى خدايان

روزى كه خودش را منفجر كرد شنبه بود؛ نوزده مارچ . سرش افتاده بود وسط خيابان استقلال و تنش خونابه اى مضمحل پاشيده به اطراف. به مثال آموزه هايش بنا بود كه بدنش چون آن چهار پرنده اى كه ابراهيم قطعه قطعه و له كرد و باهم مخلوط كرد و بر سر چهار كوه قرار داد، در رستاخيز دوباره انسجام يابد. تمام شب نخوابيده بود. با او حرف مى زدند، برايش دعا مى خواندند. تعجب مى كرد كه اينان كه برايش آمرزش مى طلبند، خود آمرزيده اند؟ ولى هيچ نمى گفت. حالا وقت ترديد نبود. لا شك أن هذا من الشيطان فالشيطان يدعو الناس إلى الشك في دين الله. روزهاى قبل به تمرين گذشته بود. براى پرسش و پاسخ در مورد قدرت بمب؛ و تحقيق در مورد موقعيت عمليات. مرگ خودش كه رد خور نداشت، اما مى بايد حسابى تعليم ديده باشد تا حداكثر تعداد كافر و مشرك را به پيشگاه الهى ببرد و دنيا را تميز كند. برايش موعظه مى خواندند كه اگه اشتباهاً مؤمنى را به كشتن دادى، نگران نباش، كفاره اش آزاد كردن بنده ايست، كه برايش مى دادند. اما قضيه فقط اين ها نبود. پولى هم به مادرش مى رسيد. مادرى كه از مرگ شوهرش به اين طرف، پانزده سال تمام رخت شُسته بود و كلفتى كرده بود. با اين پول مادرش زندگى بهترى نصيبش مى شد. حالا از كجا معلوم كه به دستش مى رسيد؟ خدا عالم بود. وقت شك كردن نبود.  او كاملاً حاضر بود براى جهاد. 
صبح زود غسل كرد و بعد از نماز بر كمر و سينه اش دوالى از تركيدنى ها بستند و لباس پوشانيدندش وراهى اش كردند. تا ميدان تكسيم را با ماشين بردندش. جلوى هر فكرى را سد كرده بود. مطمئن نبود قرار است بميرد، قرار بود لذتى ابدى را تجربه كند. شك داشت اما جلوى شك ش مسدود بود. پاى راه رفتن داشت، حتى پاى دويدن. تا ميانه هاى استقلال را دويد. اول صبح تعداد زيادى آدم توى خيابان يافت نمى شد. هر چه رفت بيش از چهار پنج نفر يكجا نديد. همين كه داشت مى دوييد الله اكبر گفت و دكمه را فشرد. 
سه چهار روز قبل با مادرش تلفنى حرف زده بود. مادرش گريه كرده بود اما رضا داده بود به شهادت. گفته بود شهادت قسمت هركسى نيست و هاى هاى گريه كرده بود. رابطه ى مادر و پسر رابطه ى الكى اى نيست. مادرها خيلى گريه مى كنند؛ البته براى پسرانشان. براى دخترهايشان خيلى دل نمى سوزانند. چون مى گويند دخترمان بايد برود ببيند ما چه زجرهايى كشيديم. چون دختر را از خودشان مى دانند، اما پسر را تافته ى جدا بافته اى كه بايد تر و خشكش كرد تا برود پشت و پناه اين دنيا و آن دنياشان بشود؛ كارى كه دختر نميتواند بكند، چون دختر ذاتاً در هيچ دنيايى صاحب حق نيست. مگر آنكه مادر پسرى شده باشد كه ضمانتش را كرده باشد. خلاصه مادرش هاى هاى گريه كرد...
ادامه دارد 

به پسوند يّت

خيرگىِ بى خيرِ خورشيدِ گرسنه چشم، كور ش مى كرد؛ گرم نه
باريكه اى از مكررات مى باريد
و او در باطن خود جا نمى شد
حتى در ظاهرش
حتى خود را در آينه نمى نگريست
شايد به لطف آنهمه روشنگرى، چشمانش سياهى مى رفت
يا از نگريستن خيرى نديده بود
به خيالشان، خودش بود كه رخ مى نمود
حال آنكه روزها پيش، خود او را ميرانده بودند
به خيالشان، سوسمارِ دست هايش از سرما بود
به خيالشان، گرفت و گيرش آن يك وجب لچك بود
همه، يا وكيل مدافع بودند يا قاضى
حتى اگر تماشاچى بودند، آنجا دادگاه بود
.
.
.
لال نمى شوند اين ها
نگفته بودم فلانى از زنيت خيرى نديده؟
حالا گفتم : *فلانى از زنيّت خيرى نديده*
.
.
.
همه بر عهدى ناگفته و نانوشته متفق شدند:
فلانى از زنيت خيرى نديده، بگذار چون مردى خايه كشيده بچرد،
بگذار طورى بچرد كه قبل از موعد سير شود.
باران و آفتاب كش مى آمدند
علف زود هضم بود
و فلانى به جاى آن كه مرد شود، گوسفندى شد در انتظار سلاخى شدن
و چون موعد رسيد، لاخه لاخه و مضمحل گشت 
فلانى نه از زنيت خيرى ديده بود نه از گوسفنديت

٢٥ فروردين ٩٦

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

گوم

موسيقى را بريد و نفس خويش را شنيد
كز ميان يكى از هق‌هق‌هايش سر برآورد
و لحظه اى بعد كش آمد
و آنى بعد فروكشيد
به سان كودكى كه خواب بد ببیند
اما چو برخواست خود را در هیبت کسی دید عاقل و بالغ و یکه
طوری عاقل، كه بر هرچیز و ناچیز برهان بسازد
قدری يكه، که معلوم نیست در لاک خویش، گم و گور شده میان کدام جماعت
خطوط چهره اش به كامل زنى مى مانست و جنگل نوباوه ى سرش به بالغ مردى
که دیر زمانیست از لذتی كوتاه، قصه ای دراز نبافته 

شنبه ٣٠ بهمن ٩٥

۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

تنگنا

دوستى داشتم كه در جمع درد و دلمان مضطرب به گريه افتاد از اينكه جلوى فعاليتش را گرفته اند و به او گفته اند كه چندى آرام باشد و پى هياهو نرود. و نه صرفاً هياهو، بلكه آنچه وى را زندگى مى داد. طورى شده بود كه او از شدت سكون احساس خفگى مى كرد.
ديروز در مترو بودن نشانه اى بود كه بفهمم به زور سكون و قرار گرفتن چه سخت است. و چه سخت است كه آدميزاد توان جولان نداشته باشد. از بى نفسى به گريه افتاده بودم. نه كه هوا تهريه نشود يا به من نرسد؛ مى رسيد، اما جنبشى در من آزاد نمى توانست شد. اشك مى ريختم چون همان عزيزم كه نارهايى خفه اش مى كرد. مثل همه ى آدم هاى دور و برم كه در سكون و در خودشان خفه شده اند؛ كه حرفى و سخنى نمى توانند گفت؛ كه آن ها را اعتراضى نيست، چرا كه در روزمرگى غل و زنجير شده اند؛ چرا كه استبدادى استراتژيك مجالشان را تنگ تر و تنگ تر مى كند. 
گريه بد چيزى نيست آنگاه كه فرياد به قيمت جانت تمام مى شود، آنگاه كه به خشم خفه ات مى كنند. گريه كه نكنى يا به تنگنا عادت كرده اى و يا مُرده اى. اين حال براى من و ما چيز غريبى نيست. تا بوده همين بوده.